شرح



مامانم می‌گه برو لباس‌ها رو اتو کن. آفرین. و من به جاش اومدم این جا چرت و پرت بنویسم. چرا آخه؟ به این فکر می‌کنم که خب اگه تنها بودم مجبور بودم انجام بدم و می‌دادم و اوکی بود ولی الآن نمی‌دونم چرا همه‌ش دنبال فرار کردنم از کار. هعی. چه بچّه‌ی بدی.

تو مودی‌م که نمی‌دونم رپ گاد امینم رو اسکیپ کنم یا دارم لذّت می‌برم ازش.

طرف برگشته گفته دمتون گرم اینترنت رو قطع کردین. بیشتر قطع کنین. =)) هعی. چی بگم. [فحش می‌دهد]

یه عالمه بلاگ خوندم تو این مدّت. خوندن حرف‌ها و احساسات آدم‌ها رو دوست دارم واقعا. زندگی یه نفر رو از دید خودش خوندن، بدون هیچ شناختی و پیش‌داوری‌ای و چیزی. بعضی‌هاش بیشتر جذب می‌کرد آدم رو؛ بعضی‌هاش کم‌تر. بعضی‌ها هم واقعا ناراحت می‌کرد آدم رو.

دوباره خسته شدم از ریتم روتین زندگی. نمی‌دونم یعنی. ولی دوباره این جوری شدم که خب که چی. به شدّت دفعه‌های قبلی که این جوری شده بودم شاید نیست‌ ولی بازم حوصله‌ی هیچ کاری رو ندارم. 

دیروز بود یا پریروز، مهم نیست، یه چیزی دیدم یادم افتاد که عه! من همون آدم ناتوانی هستم که بودم که. همونی که سر این ناتوانی‌ش پارسال می‌نشست هی زار زار می‌گریست. :‌)) و الآن هیچی عوض نشده باید بشینم بازم زار زار بگریم ولی خب حتی در گریستن هم ناتوان شدم. خدا رو شکر. نمی‌دونم والا. 

خیلی اینسکیور شدم در نوشتن. دروغ گفتم. بودم. هیچی. :-فرار

ولی واقعا برام سواله که چرا اذیتم نمی‌کنه این مسئله مثل قبل. و این که نکنه باید اذیتم بکنه دارم فرار می‌کنم؟ نکنه باید بشینم دوباره سرش غصه بخورم؟ قبول دارید واقعا نه؟ منم قبول دارم. پس باید چی کار کنم؟ چرا یادم اومد اصلا؟ حالا که چی؟ آه نمی‌دونم.

عاوره خلاصه من هم‌چنان در اوج بی‌شعوری دراز کشیدم این‌جا و مامانم داره لباس‌ها رو اتو می‌کنه.

بگو ستاره‌ی دردانه
در انزوای رصدخانه
کدام کوزه شکست آن روز
که با گذشتن نه‌صد سال 
هنوز حلقه‌ی دستانش
به دور گردن خیام است؟

این چراغ نارنجی‌های اتاقم رو که روشن می‌کنم یاد اون روزی می‌افتم که ساعت ۱ بیدار شدم و تا ساعت ۴ داشتم یه پست بلاگ می‌نوشتم. یادم نیست چی می‌نوشتم. از همین حرف‌های همیشگی لابد. ولی واقعا عجیب بود! خیلی زود گذشت. فرداش هم اگه با یه روز دیگه قاطی‌ش نکرده باشم صرفا برای یه صبحونه‌‌ای که قرار بود مهمون بشیم پا شدم هشت صبح رفتم دانشگاه. 

دلم برای اون موقع‌ها که تو جو کره (جنوبی‌شون) بودم تنگ شده واقعا. قشنگ این جوری بود که یه عالمه برنامه‌ی کره‌ای با زیرنویس انگلیسی می‌دیدم و فکر کردنم سه زبونه شده بود. :)) جدّی مثلا می‌دیدم دارم انگلیسی فکر می‌کنم. یا ترکیبی از کره‌ای و انگلیسی. واقعا خوب بود. 

۲۲:۲۲ ۲۲ نوامبر

آخه چه طور می‌شه آدم هم زمان دوتا حس کاملا متفاوت به یک چیز داشته باشه؟ عجیبه.

این حسودی ِ آدم عادّیه دیگه؟ همه حسودن دیگه؟ این که صرفا کنترل‌شون کنی در رفتارت تاثیر نداشته باشن کافیه دیگه؟ واقعا ناراحت می‌شم وقتی می‌بینم دارم حسودی می‌کنم. بعد هم چون خود حسودی با ناراحتی همراهه ناراحت می‌شم و هم چون دارم حسودی می‌‌کنم. آه. چه بد.

یه آهنگی رو که گوش می‌دم یاد زمستون پارسال می‌افتم که پیاده می‌رفتم تا مدرسه دنبال خواهرم. می‌دونین، یه حس‌هایی از اون موقع هست که گم‌شون کردم. یعنی. این جوری که، نمی‌دونم چه حسی داشتم. یادم نمی‌آد. نه این که اصلا یادم نیاد. این ور اون ور یه چیزهایی نوشتم، آهنگ‌ها یه چیزهایی یادم می‌آرن، یه خاطره‌هایی مونده، ولی دقیقا یادم نیست. یکم ناراحت‌کننده‌ست. یکم هم خب، طبیعی و منطقیه دیگه. قبل‌تر رو مگه یادم می‌آد؟ از الآن هم جز همین چیزها چیزی نمی‌مونه. شاید دلیل این تیکه تیکه نوشتنم تو جاهای مختلف همین باشه. حتی دلیل این که دلم نمیاد چرک‌نویس‌هام رو دور بندازم به خاطر شاید یه خط آهنگی باشه که گوشه‌شون نوشتم. نمی‌دونم. انگار می‌خوام همه‌ی لحظه‌های زندگیم رو زنده نگه دارم. می‌خوام که یادم نره‌شون. امّا کاری نمی‌شه کرد فکر کنم.

می‌میرن لحظه‌ها.

تو اوج تمومش کنم.

پ.ن. آخه مامانا چه طور این قد زحمت می‌کشن!؟ چه طور چه طور چه طور.

پ.ن. خدا رو شکر به اندازه‌ی کافی دیر شد و می‌تونم بخوابم.

پ.ن. دلم می‌سوزه برای خودمون. نمی‌دونم.

که روزمزد عذابی؟»


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

همه چیز در مورد مو حدیث العبرات وب ابزار وبسایت جامع ایرانیان مرجع تجهیزات اندازه گیری ایران shimisanat فروش پروفیل ، میلگرد و آهن ی آنتی زایون فیلم ایرانی و خارجی رایگان با همه نوع کیفیت آقای رایمون